اشعار کوتاه
جهت مشاهده به ادامه مطلب بروید
گنجشک
نشسته روی چراغ راهنما
فکر می کند به رنگ دیگری
برای رد شدن اندوه
از قلب چهار راه.
____________
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیۀ آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند؟
____________
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم به جای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل خویش
مقصود رهم تویی نه دین است و نه کیش
______________
امشب به کشفی بزرگ دست یافته ام
از این به بعد
هر گاه دلتنگت شدم
با وجود این همه دوری
بیدرنگ ...
آرام و ساده
در مقابل آیینه خواهم ایستاد
و به چشم های خود نگاه خواهم کرد.
______________
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
وز بهر تو زهرِ اندُهی نوش نکرد
ای جانِ جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تو را هیچ فراموش نکرد
______________
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت
در زدم کس این قفس را وا نکرد
پر زدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دست هایم دفترم آتش گرفت