loading...
پنجره
admin بازدید : 557 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (0)

اشعار کوتاه

جهت مشاهده به ادامه مطلب بروید

گنجشک

نشسته روی چراغ راهنما

فکر می کند به رنگ دیگری

برای رد شدن اندوه

از قلب چهار راه.

____________

 

چنان فشرده شب تیره پا که پنداری

هزار سال بدین حال باز می ماند

به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب

خروس آیۀ آرامشی نمی خواند

چه انتظار سیاهی

سپیده می داند؟

____________

 

آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش

عشقت بنهم به جای مذهب در پیش

تا کی دارم عشق نهان در دل خویش

مقصود رهم تویی نه دین است و نه کیش

______________

 

امشب به کشفی بزرگ دست یافته ام

از این به بعد

هر گاه دلتنگت شدم

با وجود این همه دوری

بیدرنگ ...

آرام و ساده

در مقابل آیینه خواهم ایستاد

و به چشم های خود نگاه خواهم کرد.

______________

 

شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد

وز بهر تو زهرِ اندُهی نوش نکرد

ای جانِ جهان هیچ نیاوردی یاد

آن را که تو را هیچ فراموش نکرد

______________

 

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

سوختم خاکسترم آتش گرفت

چشم وا کردم سکوتم آب شد

چشم بستم بسترم آتش گرفت

در زدم کس این قفس را وا نکرد

پر زدم بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید

آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان

دست هایم دفترم آتش گرفت

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • تبلیغات


    آمار سایت
  • کل مطالب : 522
  • کل نظرات : 141
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 387
  • آی پی امروز : 81
  • آی پی دیروز : 107
  • بازدید امروز : 115
  • باردید دیروز : 170
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 115
  • بازدید ماه : 115
  • بازدید سال : 56,634
  • بازدید کلی : 1,532,450